از دسته برگشتیم.ناهار، قیمه نذری خوردیم و ولو شدیم روی زمین.پاهایمان را دراز کرده بودیم و هر سه تایی مان سر هایمان را روی یک بالشت گذاشته بودیم.چشمانمان نیمه باز بود.باد خنک کولر بدن هایی که چند ساعتی زیر نور شدید آفتاب تبدیل به گلوله آتش شده بودند،خنک می کرد.کم کم داشت پشت پلک هایم گرم می شد که پسر دایی ام صادق،با صدای دو قلویی که نشان از دوران بلوغش بود پرسید:تا نیم ساعت دیگه تعزیه ها شروع میشن!امسال بریم تعزیه حاج اسماعیل یا مَمَدبهرامی؟»
ادامه مطلبتو خودت میدونی که من نمی خواستم...
بودیم ,کم ,روی ,تعزیه ,قلویی ,صدای ,دو قلویی ,قلویی که ,صدای دو ,صادق،با صدای ,ام صادق،با
درباره این سایت